دو روز پیش عروسی برادرم بود. عروس اراک (خمین) + داماد همدان
حنابندان ما تشریف بردیم اونجا و عروسی اونها خدمت ما رسیدند همدان.
چهار ساعت و نیم تو راه بودیم و دو ساعت رسیدیم تالار و شام و پذیرایی و آماده شدیم برای چهار ساعت و نیم دیگه... خواهرم میگفت توشه بردارید برای راه ما میگفتیم توشه ی راه ما تقوا، ایمان و عمل صالحه ( از کتاب دینی یادم مونده :)
اونها میخواستن آهنگ و ارکست و مسائل حاشیه ای داشته باشن ولی ما تهدید کردیم و گزینه روی میز گذاشتیم که یا بدون آهنگ باشه و ما بیایم یا با آهنگ و داماد تنهایی بره دنبال خانومش
اونها هم بخاطر گل روی ما ( البته یه کمی هم بخاطر اینکه فامیل هاشون نگن چرا فامیل های آقای داماد نیومدن) مولودیه آوردن... بیشتر خوش گذشت بدون گناه
دوتا از خوبی های این رفت و برگشت یکی این بود که دسته جمعی با مینی باس رفتیم و یاد اردوهای دانش آموزی افتادیم که یاد باد آن روزگاران... برگشتنی هم من دست و سرم رو از شیشه ی ماشین بیرون برده بودم بخاطر هوای خنک... بقیه این کارو نکنن بعدش دچار عارضه ی گردن درد شدم :) چرت زدن ها و یه وری شدن و افتادن گردن تو ماشین سوژه خنده مون شده بود
توصیه میکنم برای برادرهاتون از یه شهر دیگه همسریابی کنید :)
عناوین یادداشتهای وبلاگ
دوستان